سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چرا دنیا پر از حادثه های وارونه؟


88/2/13 ::  11:44 عصر

Motherhood Love




مهر مادری




My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment
مادر من فقط یک چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me
یک روز اون اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me
خیلی خجالت کشیدم. آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم و فورا از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, EEEE, your mom only has one eye
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یک چشم داره!

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear
فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم.
کاش زمین دهن وا میکرد و منو ، کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

So I confronted her that day and said
If you"re only gonna make me a laughing stock, why don"t you just die
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟!!!

My mom did not respond
اون هیچ جوابی نداد....

I didn"t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم.

I was oblivious to her feelings
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married, I bought a house of my own, I had kids of my own
اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

I was happy with my life, my kids and the comforts
از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn"t seen me in years and she didn"t even meet her grandchildren
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

When she stood by the door, my children laughed at her
and I yelled at her for coming over uninvited
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا اونم بی خبر

I screamed at her, How dare you come to my house and scare my children
GET OUT OF HERE! NOW
سرش داد زدم، چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, Oh, I"m so sorry.
I may have gotten the wrong address, and she disappeared out of sight
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore
یک روز، یک دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip
ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی کنجکاوی

My neighbors said that she is died
همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear
ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

My dearest son, I think of you all the time
I"m sorry that I came to Singapore and scared your children
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام.
منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

I was so glad when I heard you were coming for the reunion
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تو رو ببینم

I"m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see ... when you were very little, you got into an accident, and lost your eye
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی، تو یه تصادف، یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn"t stand watching you having to grow up with one eye
به عنوان یک مادر، نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me in my place with that eye
برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you
با همه عشق و علاقه من به تو

Your"s Mother
مادرت
نویسنده : soma kamangar

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
30216


:: بازدید امروز :: 
3


:: بازدید دیروز :: 
1


:: درباره خودم ::

چرا دنیا پر از حادثه های وارونه؟
مدیر وبلاگ : سوما کمانگر[15]
نویسندگان وبلاگ :
soma kamangar (@)[12]


Man says to God: "God, why did you make woman so beautiful?" God says: "So you would love her." "But God," the man says, "why did you make her so dumb?" God says: "So she would love you."

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

چرا دنیا پر از حادثه های وارونه؟

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: فهرست موضوعی یادداشت ها ::

sara freder[2] . smoking . جوک . فال چای . فال چینی . فال طالع بینی اشکال هندسی . فال طالع بینی پرندگان . 101 ways to save your marriage and stop a divorce or break up . generation gap . how can we be happier . Motherhood Love .

:: مطالب بایگانی شده ::

hello mr baback thanks a lot for your help and collaboration